شاعر : غلامرضا سازگار نوع شعر : مدح وزن شعر : فعولن فعولن فعولن فعولن قالب شعر : ترکیب بند
بـنــام خــدای جـهــان یـامـحــمّـد بخـوان یا محمّد!بخـوان یا محـمّد
بخـوان تـا بخـواننـد پیـوسته با تو خـدا را زمـیـن و زمان یا محـمّـد
بخـوان تابداننـد کون ومکـانرا خـدایـی بُـوَد لامـکـان یـامـحـمّـد
بخوان تا که برگِرد شمع وجودت بـگـردند هـفـت آسـمـان یـا محـمّد
تـو بگشـای لـب تـا بـروید مسیحا چو گـل ازکـویـر جهـان یا محمّد
بـرافروزتـا مـردگـان را ببخشی به هردم دوصد بارجان یا محمّد
سحـابکـرامت بپـوش آسـمانرا که عـالـم شود بـوستـان یا مـحـمّد
تو نوحی خـلیلـی کـلیـمی مسیحی تویی منجی انـس و جان یا محمّد
توبرگو،توبرگو،هوالحق هوالهو تو بگـشا تو بگـشا زبان یا محـمّد
توبخشی به مظلـوم روح رهـایی تو گـیـری زظـالـم امـان یامحمّد
توبـا نـور دانش دهــی برخلایق جـمـال خـدا را نـشـان یـا مـحـمّـد
توبا دادِ خـود دادِمستضعـفان را بگـیـری زمستـکـبـران یامحـمّـد
تـو درشـدّت دشـمـنـی دوسـتـانـه دل ازدست دشمن ستان یا محـمّد
توچـوپـان ایــن گـلّهای تا قـیامت تویی مـیـراین کـاروان یا محـمّـد
تو با ذوالفـقـار علـی سرکشان را به خـاک مـذلّـت نـشان یا مـحـمّـد
فـنا مـیشود هـرچه باشد به عالم به جز تو،تویی جـاودان یا محمّد
تبـسّـم به سنگ عدو زن اگر چند شود ازلبت خـون روان یا محمّد
اگر ساحرت خواند دشمن،نرنجی تواو را سوی ما بخوان یامحـمّد
بخـوان تـا بخـواننــد با تو خدا را زن ومرد و پیر وجوان یامحمّد
تـو اعجـاز کـن بـا بیـان فصیحت تو پـیـغـام ما را رسان یـا محـمّـد
ز ما داوری،رهبری از تو زیـبد
هـمـانــا پـیـامآوری ازتـو زیــبــد
بـرافــروز بــا چــهــرۀ عــالـمآرا ببین و بخوان و بگو حـکـم ما را
تـمـام جـهـان استکــوهحــرایت بگوترک این تخته سنگ حرا را
بخـوان تا بخـوانـنـد باتوخـلایـق خــدارا خـدارا خــدارا خــدا را
تــو را بـرگـزیـدیـم ما،تا بکـوبی ســربـولهـبهــا و بوجـهـلها را
تو فرمان بده تا که بر فـتح خیـبر گشاید عـلی دست خـیـبـرگـشـا را
بتانرا بهدستعلی سرنگون کن سـوا کـن ز غیر خـدا،مـاسـوا را
شـود تــا درون هـمـه ازخـدا پُـر برون ازدرون بـشرکـن هـوا را
به امّت بگودل سرای الهی است بگیرید از دیـو نفْـس ایـن سرا را
به شمـشیر توحـیـد ازتن جدا کن سرظلم وبیداد وشرک و ریا را
به عزم تو بستـیم جنّ و مـلک را مـطیع تو کـردیم ارض و سما را
زمین را ز فیض رسالت صفا ده زمــان را بــه نــورنبــوّت بـیارا
اگرخواهی آری به کف یا محـمّد دل خـصـم و بـیـگـانه و آشـنـا را
به مسکین تواضع،به سرکش تکبّر به یاران مروّت، به دشمن مـدارا
پـیـام رسـای خــدا بـرلب تـوست بهعالم رسان ایــن پیــام رسـا را
هم اکنون که حکم رسالت گرفتی بـرای امـامت بخـوان مـرتضا را
تو موسا و هارون،عـلی یا محمّد پس ازخود به هارون سپاراین عصا را
اگرفـتـنه چـون اژدهـا سر برآرد علـی میدرد ازهـم این اژدها را
علی،شهریاری که در عین قدرت کـشــد از ره مهــر،نــاز گــدا را
علــی روزهداری که با بذل نانش مـزیّــن کـند سـورۀ «هـلاتی»را
علی رادمردیکه با فـرق خونین به قـاتــل کـند بـذل،سهـم غـذا را
عـلی قـهـرمانی کـه بابذل تیغـش بهدشمن دهد درس مهرووفا را
عـلـی آن امـامیکه داده خـدایـش مـقــام و جــلال هــمــه انـبـیـا را
عـلی از ازل دست«میثم» گرفـته به اوداده فـرمـان مـدح وثـنـا را
که را زهـره تا مدح مـولابگویـد
مگـر ذات بـاری تـعـالـی بگـویـد